Lyktan
S
?
درست وقتی علیرضا نقوی زبان سوئدی را یاد گرفت و مدرسه را تمام کرد، مجبور به ترک سوئد شد و به فرانسه رفت و در آنجا اقامت گرفت. اما سال ها بعد یک پیام از سوئد دریافت کرد. داستان او را در مورد معنای خانه در نشریه لیکتان بخوانید
پاریس 2024
هفته آینده آخرین هفته دانشگاه است. من به شدت درس می خوانم چرا که هفته آینده امتحان تاریخ فیلم
فرانسه قبل از جنگ جهانی اول را دارم و در طول یک استراحت کوتاه در این بین به گذشته فکر
می کنم. عجیب است که هنوز به سوئد فکر می کنم، به رادیو و اخبار سوئدی گوش می دهم و تلاش می کنم
به تلویزیون سوئد اس و ت دسترسی پیدا کنم، با اینکه محتوای آن برای کسانی که در سوئد نیستند
محدود است. با این حال، تلاش می کنم این رابطه ناشناخته با کشوری که زمانی به فکر میکردم خانه ام.
به تلویزیون سوئد اس و ت دسترسی پیدا کنم، با اینکه محتوای آن برای کسانی که در سوئد نیستند
محدود است. با این حال، تلاش می کنم این رابطه ناشناخته با کشوری که زمانی به فکر میکردم خانه ام
است را حفظ کنم. اولین مدرسه ام در آن کشور را در اینترنت جستجو می کنم و تصاویری از معلمان
، قدیمی ام، به ویژه دانیل، معلم تاریخم را می بینم. این خاطرات مرا به گذشته می برد. در سال 2015
زماني که من یک دانش آموز در مدرسه اولاندرش در شهر خرپلینگه بودم و حالا دانشجوی سینما در
دانشگاهی در پاریس هستم، پس از اینکه نتوانستم در سوئد بمانم و پس از گذراندن یک چهارم از زندگی
ام در سوئد. با این حال، به نظر می رسد هیچ چیز تغییر نکرده است. هنوز همان شخص هستم که یک
روز زمستانی با بدترین کابوس ها و روحی که از درد ها ی روانی رنج می برد، به آن مدرسه آمد. سال ها
بعد، هنوز همان مشکلات وجود دارد. هرگز بزرگ نشدم، مسائل و مشکلات هرگز واقعاً تغییر نکردند.
همه مشکلات همچنان به قوت خود باقی هستند، حتی اگر گاهی تظاهر کنم که وجود ندارند.
سعی کردم
همه چیز را درک کنم، همانطور که همین الان هم انجام می دهم. زندگی یک سریالاز وقایعی است که
در یک چرخه بی پایان تکرار می شوند و آسمان همه جا به رنگ آبی است. چه کسی می تواند بگوید که این
طور نیست؟
روح واقعی سینمای « تفسیر متن « : زمان کوتاه استراحت به پایان میرسید. به نوشتن متن ادامه می دهم
ژرمن دولاک، 16 آوریل 1925 » فرانسه »
دقیقاً یادم نیست اولین بار کی یک متن به سوئدی نوشتم. معلمم به من کمک کرد تا چند اشتباه در متنم را
تصحیح کنم. اما این فقط یک متن نبود – نامه ای بود به مادرم، به زبانی که او نمی توانست بفهمد. من
مجبور بودم مانند دانش آموز ابتدایی، دستور زبان، خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. با اینکه دیگر
پسربچه ای کوچکی نبودم. اما می خواستم بتوانم آدرس ام را پشت پاکت بنویسم، به اخبار گوش بدهم تا
جامعه را درک کنم و به حقوق انسانی ام در کشور جدید واقف باشم . حتی می خواستم بتوانم فحش بدهم
– نه برای بی ادب بودن، بلکه برای احساس هم پیوستگی و فهمیدن لحن روزمره ی زندگی در آن کشور.
این چند خط کافی بود تا تعریف کند که مهاجرت برای من چه معنایی داشت ما دوباره کوچک شدیم،
مانند بچه ها، تا دوباره بزرگ شویم
با مترو به خانه ام در جنوب پاریس برمیگردم ، هزاران نفر آدم در اطرافم هستند ، همه ی ما در شهر
مشترکی زندگی می کنیم اما با سرنوشت ها، پیشینه ها، داستان ها و نگرانی های متفاوت. ناگهان سرم را
می چرخانم، صدای آشنایی به گوشم میرسد، لهجه ای آشنا که خاطراتم را زنده می کند. “… بله، کاملاً
عجیب است … می دانی که او …” سعی می کنم به آرامی نزدیک شوم تا بهتر بشنوم. آیا سوئدی
می شنوم؟ من کاملاً بی حرکت می ایستم، گوش می دهم و سعی می کنم حدس بزنم چه لهجه ای ممکن است
باشد. کمی شبیه گوتنبرگی، اما شاید از نورلند. آیا باید سلام کنم؟ شاید نه. در سرم پر از سوال است و
احساس می کنم با خودم در حال یک بازی هستم از حدس و گمان های بی پایان. قطار به ایستگاه نزدیک
می شود. دخترک سوارمی شود و در جمعیت ناپدید می شود
او هرگز نخواهد فهمید که اینجا کسی هست که به شنیدن زبان مادری او مشتاق است، کسی بود که
می خواست جلو برود و سلام کند. کسی بود که سوئدی است اما نپرس چطور، در سوئد زندگی نمی کند
اما نپرسید چرا. کسی که به همان زبان او خواب می بیند اما نمی داند زندگی چگونه او را به اینجا رسانده
است
در همین حین که در این افکار عمیق در مورد گذشته ام غرق ام، پیامی از دنیس، یک دوست قدیمی از
سوئد، دریافت می کنم، پیشنهادی برای بازگشت به خانه. خانه، چه کلمه عجیبی. پیشنهادی برای درس
خواندن دوباره در سوئد، پیشنهادی که مرا قلقلک می دهد در حالی که یک چهارم از زندگی ام از جلوی
چشمم به مانند یک فیلم می گذرد. پیامی که سخت است به آن نه بگویم. پیامی از گذشته ای که مرا صدا
می زند
پس از هر عبور مرزی پیامی دریافت می کنم: “به بلژیک، هلند، آلمان، دانمارک و در نهایت، به خانه
خوش آمدید، به سوئد.” نمی دانستم که عبور از مرزها می تواند اینقدر آسان باشد. قبلاً فکر می کردم
مرزها مرگبار هستند، نژادپرست هستند، اما هیچوقت نمی دانستم که از این مرز ها می توانند به این
راحتی گذر کرد، نادیده گرفته شان ، وانمود کنیم که اصلاً حتی وجود ندارند. دوباره پیامی دریافت
می کنم و ما در یک جزیره کوچک جمع می شویم
به خانه جدید خوش آمدید، به اولند جزیره ای کوچک در سوئد خوش آمدید
Alireza Naghavi • 2024-12-06 Alireza Naghavi är filmare och skribent som föddes i Afghanistan, och växte upp i Iran. Har visat verk på Cannes filmfestival och bor nu i Paris där han arbetar med sin första långfilm.